باید چراغی روشن کنم
19 تیر 1391 توسط یاسوج
مهربانا! این ایام که همه به فکر جشن و سرور بودند، دلم بدجوری گرفته بود، گاهی با خود می گفتم:
این جشن ها برای من آقا نمی شود شب با چراغ عاریه فردا نمی شود
اما دگر بار می گفتم کمترین کاری که می توانم برای او بکنم همین است که چراغی روشن کنم تا به همه عالم بفهمانم راه او روشن است و راه غیر او راهی بس تاریک.
عزیزا! امروز هم می گذرد، جمعه ها هم می گذرند، چنانکه روزهای پیشین، گذشته است. و من هر روز با غروب می فهم که یک قدم به مرگ نزدیک شده ام. اما واقعاً نمی دانم آیا یک قدم هم به شما نزدیک شده ام؟ با این وجود امیدوارم که قبل از مرگ به شما و رضایتتان برسم.